۱۳۹۴ دی ۱۲, شنبه

يك زندگى

سلام

شايد از هر آدمى بايد نوشت. جدا از اينكه چقدر بهش نزديك بودى يا دور، مى شه از هر آدمى نوشت. خوبى ها و بدى ها، هر چه كه هست روايت يك زندگيه كه ارزش نقل كردن داره.

خاطره ١
بچه كه بوديم زياد مى رفتيم خونه عمه ام و با دخترعمه ها بازى مى كرديم. همه از من بزرگتر بودن و اغلب من مى شدم عروسك، بد هم نمى گذشت. خونه شون دو طبقه بود و اتاق دخترعمه هاى بزرگ طبقه بالا بود. يه سوئيت مستقل كه براى من يه خونه باحال بود. هر بار كه اجازه ورود پيدا مى كردم، عشق دنيا رو مى كردم. يك بار كه خونه نبودن، با دخترعمه كوچيكا رفتيم بالا و شروع كرديم تلفن بازى. با تلفن زنگ مى زديم خونه مردم و مزاحمت ايجاد مى كرديم. بقيه كه عقلشون مى رسيد چيزهاى بامزه مى گفتن و مى خنديديم. منم كه كوچيك بودم و خلاقيتش رو نداشتم زنگ مى زدم و فحش مى دادم. يه بار كه نوبت به من رسيد گوشى رو برداشتم و شماره گرفتم. ٥ تا صفر. زنگ زدم و طرف گوشى رو برنداشته شروع كردم هر چى فحش بلد بودم بارش كردم. فحشا كه تموم شد گوشى رو گذاشتم و خنديديم. بچه ها ازم پرسيدن شماره كى رو گرفتى و منم گفتم ٥ تا صفر. يهو همه شون سرخ شدن و آب دهنشون رو قورت دادن. ٥ تا صفر مى شد طبقه پايين و كسى كه گوشى رو برداشته بود شوهر عمه ام بود. اون موقع ها خيلى ازش مى ترسيدم. قد بلندى داشت و خيلى جدى بود. صداش هم خشدار بود با يه ته لهجه شمالى. هميشه فكر مى كردم كه دست بزن داره. يك دقيقه نشد كه اومد بالا. هيچى نگفت. تلفن رو از پريز كشيد، جمع كرد و رفت. ماها همه ميخكوب شده بوديم. در رو كه بست از ترس يا خوشحالى كتك نخوردن همه زديم زير خنده. اين قديمى ترين خاطره ايه كه ازش دارم.

خاطره ٢
يه بار تولد دخترهاى پسردايى بابام دعوت بوديم. البته اون موقع ها تو بند نسبت فاميلى نبوديم. همه خاله بودن و عمو، بچه هاشون هم كه همبازى. وارد كه شديم ديديم دو تا بادكنك سفيد گنده زدن دو طرف پرده هاى سالن. تا اون موقع بادكنك به اين بزرگى نديده بودم. شايد تا شونه هام مى رسيد. فاميلاشون از امريكا براشون آورده بودن. ماها همه حسوديمون در اومده بود و مدام تو نخ بادكنك هاى غول پيكرى بوديم كه حتى نمى تونستيم باهاشون بازى كنيم. فقط مى شد تماشاشون كرد. تولد خيلى طول كشيد و من كه از همه كوچيكتر بودم همونجا روى مبل هاى سالن خوابم برد. يه بار از خواب پريدم و دختر عمه كوچيكم رو ديدم كه با بادكنك ها ور مى رفت. بهم گفت بخواب و منم خوابيدم.
اون شب گذشت و دفعه بعد كه رفتيم خونه عمه ام با يكى از بادكنك بزرگ ها مواجه شديم كه روش با ماژيك خارجى نوشته بودن. گويا دختر عمه ام بادكنكه رو كش رفته بود. من خوشحال بودم چون اين بار مى شد با بادكنك غول پيكر بازى كرد. يه مقدار كه بازى كرديم، بادكنك سوراخ شد و بادش در رفت. خيلى ناراحت شدم. دخترعمه ها گفتن عيبى نداره، مى ديمش بابامون بدوزدش. من دوباره خشكم زد كه مگه مى شه بادكنك رو دوخت. بادكنك رو بردن پيش باباشون و گفتن بدوزش. اونم گفت يه ناخن گير بيارين. از من خواست كه يه طرفش رو نگه دارم و بعدش بادكنك رو با ناخنگير دوخت. بادش كرديم و شد مثل اولش. هنوز كه هنوزه نمى دونم چطورى مى تونست بادكنك رو بدوزه.

خاطره ٣
فكر كنم كلاس دوم بودم. يادمه يه كلاژ نقاشى آماده كرده بوديم و قرار بود فرداش ببرم مدرسه. نصفه شب ما رو از خواب بيدار كردن و راهى شمال شديم. درست نفهميدم چرا، ولى بابام خيلى عصبانى بود و مدام مى گفت مى كشمش. تمام راه رو خوابيدم و صبح تو رشت از خواب بيدار شدم. محله برام ناآشنا بود. داداشم مى گفت كه خونه قديمى عمه ام اينا تو رشته. رفتيم خونه همسايه شون و اونجا از لابلاى حرفاى اين و اون دستگيرم شد كه عمه ام از شوهرش كتك خورده. يادم نيست كه از كى از هم جدا زندگى مى كردن. من و داداشم خونه همسايه مونديم و مامان و بابام رفتن بيرون دنبال كارها. پسر همسايه يه جوونكى بود كه برامون فيلم بزن بزن گذاشت. خيلى فيلم قشنگى بود. از اين رينگ خونى ها كه با هم مسابقه مى دن و انقدر هم رو مى زنن تا يكى بميره. بهمون شربت هم دادن. قاشقش همزنى اش نى هم داشت. خيلى خوش گذشت.

خاطره ٤
مامان بزرگ هميشه مريض بود. آسم و قند و هر چيزى كه بگى رو اين بنده خدا داشت. به قول بابام هر وقت ازش مى پرسيدن، مامان خوب ايسى؟ (حالت خوبه) جواب مى داد كه نه جون، خوب نيم. فكر كنم اول دبيرستان بودم كه يه روز زنگ زدن كه مامان بزرگ حالش بد شده و دارن مى آرنش تهران. بنده خدا تو راه تموم كرد. بابابزرگم مى گفت كه راننده آمبولانس، تهران كه رسيدن، ازش پول اضافه خواسته. مردك بيشعور عقلش هم نرسيده بود گفته بود شيرينى ما يادتون نره. با دخترعمه كوچيك ها رفتيم شمال و لاهيجان خاكسپاريش بود. شوهرعمه ام رو بعد سال ها تو مراسم ديدم. تا اون موقع فكر مى كردم كه بابام چشم ديدنش رو نداره. ولى گويا ديگه مشكلى با هم نداشتن و اون تسليت گفت و بابام هم تشكر كرد. خاطرات جوونى و رفاقتشون، كينه و ناراحتى ها رو خاك كرده بود. بعد مراسم دخترعمه كوچيكم اومد با ذوق گفت كه ما با بابا مى آيم خونه. ما هم سوار ماشينش شديم و همه با هم رفتيم خونه. دخترعمه ام خيلى خوشحال بود.

خاطرات ٥ و ٦ و ...
بعد اون ماجرا ديگه شوهرعمه ام رو نديدم. . چند بارى كه از فرنگ برگشتم، چيزهايى از طرف دختر عمه هام براش آوردم و اون هم روغن زيتون داد كه ببرم براشون. موهاش يكدست سفيد شده بود. ولى هنوز سرحال و قبراق بود. جبروتش رو حفظ كرده بود و هنوز هم ابهت داشت. ولى خب. چند ساعت پيش دختر عمه بزرگم زنگ زد. گويا سكته كرد و به رحمت ايزدى رفت. خدايش بيامرزد.

هیچ نظری موجود نیست: