۱۳۹۴ بهمن ۳, شنبه

سفرنامه نصفه نيمه قشم

سلام

زياد اهل سفر در سفر نيستم. براى همين هم از قبلش به مامان و بابا گفتم كه برنامه سفر طولانى نذارين. حداكثر سه روزه. ولى از باشه و حالا صحبت مى كنيم رسيديم به يه سفر پنج شب و شش روزه به قشم. البته مادرم اعتقاد داره كه چهار روزه است، انگار كه فقط روزهاى مفيدش حسابن. به هر حال انقدر با ذوق و شوق برنامه ريزى كردن كه منم ديگه نه نياوردم.
من و بابام و خواهرم اضطراب سفر مى گيريم. يعنى از يك روز قبل حركت تا وقتيكه توى وسيله نقليه نشسته باشيم عصبى هستيم و پاچه مى گيريم. اين وسط مادرم مثل گربه اى كه بچه اش رو دندون گرفته باشه، حس خونه رو گرفته بود دستش و تمام سعيش اين بود كه با روحيه خوب سفر رو شروع كنيم.
با يه آژانسى راهى راه آهن شديم كه اتفاقا اينكاره بود و مسير رو مى دونست. ٤٥ دقيقه بيشتر طول نكشيد و انگار كه پرواز داشته باشيم، دو ساعت قبل حركت ايستگاه بوديم. ديگه وقتى مسيرت ٢٠ ساعت باشه، يكى دو ساعت چندان تاثيرى به حال آدم نمى كنه. اينه كه در كل پى اينكه چه زود رسيديم يا پس كى مى رسيم و اينا نبودم. مى دونستم يه بار كه بخوابيم با داد و هوار بيدارمون مى كنن كه نماز و دو تا غلت نزده دوباره داد و هوار كه زود باشين بايد پياده شين.
كوپه قطار خوب بود. همش كوپه هاى شش نفره سيمرغ تو ذهنم بود كه نوك دماغ آدم مى گيره به طبقه بالايى. ولى اين يه كوپه جادار چهارنفره بود با نفرى دو سرى آب ميوه و كيك و آب. بى اختيار ياد دستشويى قطار افتادم. البته تو اين زمينه يه استعدادى دارم كه شتر نداره. يعنى همون كارى كه شتر در ورود غذا مى كنه رو من در خروج قادرم. خدا رو بابت اين استعداد هزار مرتبه شاكرم و در كل تنها دلگرمى من در مسافرت ها هم همينه.
قطار با ٥ دقيقه تاخير به سمت، بندرعباس راه افتاد كه با احتساب ٢٠ ساعت مسير در حد يكصدم هم تاخير نداشت. آدم هميشه قبل سفر كلى برنامه مى ذاره كه تو راه اين كار رو مى كنم و اون كار رو مى كنم و ... ولى پنج دقيقه بعد حركت به خودش مى گه، اى بابا حالا چكار كنم. تنها راه چاره تلويزيون قطار بود با فيلم هاى به قول خودشون درجه ب. يعنى اگه سخنرانى آسدعلى هم مى ذاشتن، گوش مى كردم.
يه فيلم گذاشتن به نام در امتداد شهر. من فكر كنم گلزار يه پولى هم داده بود كه تو اين فيلم بازى كنه. بجاش برداشته بودن تاريخ رو براش عوض كرده بودن كه شون پن رفيق فابريك گلزار بوده و براى همين هم اومده بوده ايران. خلاصه كه درجه ى همه زيادش بود. ولى خب به زور تخمه هم كه شده ديديمش و دو ساعت از ٢٠ ساعت گذشت.
خدا رو شكر عقل كردم و تمام بحث هاى ممكن رو قبل سفر بستم. هيچ تحملش رو ندارم كه تو يه كوپه دو در دو سر مسايل زندگى بحث كنم. خواهر بيچاره ام ولى بى تجربگى كرد و يه چند ساعتى به بحث درباره برنامه زندگى اون گذشت. البته كه اين به قول گفتنى يه مشكل لوكسه كه با پدر و مادرم بحث و گفتگو مى كنيم. ولى خب آستانه تحمل هر كسى در حد مشكلاتشه، مثل ساحل كه هميشه خيسه ولى تا جايى كه موج بزنه.
شام كه خورديم، متوجه تفاوتم با شتر شدم. درواقع اون استعدادى كه حرفش رفت انقدرى قابل اعتماد نيست كه بشه به هواش دستشويى نرفته خوابيد. يعنى يه بار سوم راهنمايى كه بودم اين غلط رو مرتكب شدم و از نتيجه اش راضى نبودم. اين شد كه راهى مستراح قطار شدم. خدا رو شكر راه آهن در اين زمينه خيلى پيشرفت كرده. يادمه با قطار كه مى رفتيم شورمست، دستشويى اش رسما يه سوراخ بود كه  از توش ريل رو مى ديدى. من هميشه اضطراب مى گرفتم كه الان يه دونه از اين جانكى ها كه تو فيلما نشون مى دن مى آد مى خواب رو ريل كه قطار از روش رد شه و همونطور كه داره از لذت قهقهه مى زنه مى رسه به سوراخ دستشويى و اتفاقا من هم همون لحظه موفق مى شم و دهن جانكى بدبخت سرويس مى شه. خلاصه اينكه دستشويى هاى قطار درجه يك ديگه اونطورى نيست. يه چيزيه تو مايه هاى هواپيما، دو درجه كثيفتر. دكمه فلاش تانكش هم كار نمى كنه، بيخودى انگشت خودت رو كثيف نكن.
اول شب مهماندار قطار يه سرى ملحفه بسته بندى شده پخش كرد كه من رو رسما در كفش گذاشت. البته هول برتون نداره، هنوز اون ساك هاى كوچولو با بالش پرمو و پتوى چرك موجوده. ولى خب يه ملافه تميزى هم هست كه مى تونى بكشى روش و اميدوار باشى كه موهاى بر جا مانده از مسافر قبلى انقدرى تيز نبوده باشه كه از ملافه رد شه و بره تو كله ات. خدا رو شكر هم نبود. يكى از مزاياى جامعه مون اينه كه مردها تقريبا كچلن و زن ها هم نرم كننده مى زنن. به هر حال با خيال آسوده سر بر بالين گذاشتم و فيلم هاليوودى ام رو هم انداختم رو تبلت و گوشى در گوش آماده خواب شدم. نمى دونم از اثرات فيلم بود يا تكون ها و صداهاى قطار كه تمام شب خواب نامربوط ديدم. مدام هم استرس داشتم كه الان مى رسيم بايد در عرض سه دقيقه پياده شيم. سفر مشهد يه همچين تجربه اى داشتيم كه صبح زود رسيده بوديم و يه چشم باز و يه چشم ديگه بسته بايد در عرض چند دقيقه لباس عوض مى كرديم و پياده مى شديم. با خودم فكر كردم كه اگه يه بار ديگه اينطور بشه، با پيژامه مى رم تو خيابون.

روز دوم: قشم
صبح با يك ساعت تاخير رسيديم بندرعباس و وقت كافى داشتيم. با يه تاكسى رفتيم اسكله و چمدون به دست راه افتاديم تو خيابون پى صبحانه محلى. البته من همش تو فكرم بود كه اى بابا اين همه دنبال مى گردين، آخه نون و پنير و مربا هم محلى مى شه مگه. نمى دونم خدا مى خواست قدرتش رو ثابت كنه يا حقانيت مادر رو كه رسيديم به يه مغازه كه تخصصش صبحانه و عصرانه بود! يعنى من تابحال همچين سيستمى نديده بودم. صاحب مغازه يه خانومى بود كه دو تا خانوم ديگه هم كمكش مى كردن. يه منو گذاشت جلومون از غذاها و نون هاى محلى براى صبحانه كه اسمشون هم به گوشم نخورده بود. من بلالوط سفارش دادم كه رشته شيرين شده بود با هل و روش هم يه نيمرو زده بودن. بهترين صبحانه اى بود كه تابحال خورده بودم. قيمتش هم مفت بود. اگه گذرتون به بندرعباس و اسكله اش افتاد حتمى يه سرى به سبوس بزنين.
بعد صبحانه چمدون ها رو كشون كشون برديم تا اسكله و سوار شناور شديم كه بريم قشم. حدود ٤٠ دقيقه راه بود كه من ٣٠ دقيقه اش رو خواب بودم. قبل رسيدن مادرم زنگ زد به يه راننده آشنا كه بياد دنبالمون. طرف مسافر داشت و ما رو پيچوند. همون اسكله قشم يه تاكسى گرفتيم و رفتيم به سمت هتل. راننده بنده خدا انگار چند ساعتى منتظر مسافر بود و با يه آهى به دوستاش گفت من مى رم شهر، اينجا ديگه فايده نداره. وقتى رسيديم كارتش رو داد بهمون كه اگه جايى خواستين برين در خدمتم. مادرم همينطورى بهش گفت كه اگه تخفيف بدين ما راننده مى خوايم و اينا كه طرف يهو سى درصد كرايه اش رو برگردوند كه بيا آبجى اينم تخفيف. ما هم آچمز شديم و جيرفتى شد راننده دربستى مون براى دو روز.
بعد يه دوش و استراحت زنگ زديم جيرفتى كه بياد دنبالمون. برنامه مسيرها رو مادرم ريخته بود و به ما مى گفت اول بريم اينجا و بعدش اونجا و ما هم مى گفتيم باشه. هيچ يادم نبود كه مادرم با جغرافيا و نقشه ميانه چندانى نداره. همين شد كه برنامه سفر بر اساس جاى محل هاى ديدنى نبود و در كل زياد تو راه بوديم. ولى خب جيرفتى هم چند تا پيشنهاد داد كه باعث شد خيلى پرت نباشيم.
اولين جايى كه رفتيم دره ستاره ها بود. ملت اعتقاد داشتن كه ستاره ها خوردن تو اين دره و خاك ها رو زدن به هم و شده دره ستاره ها. اگه بخوام تو يك جمله توضيحش بدم، شبيه مريخ بود. انگار كه خدا سطل سطل ماسه ريخته باشه اونجا و بعدش هم با يه چوبى ماسه ها رو تراش داده باشه. بيشتر از اينكه زيبا باشه، عجيب و غريب بود كه چطور كوه ها به همچين شكل هايى دراومدن. در طول دره مسيرهايى رو با سنگ چين مشخص كرده بودن كه راه رو نشون مى داد. اين سنگ چين ها تنها بخش معمولى دره بودن. ديواره ها انگار كاهگل شده باشن، صاف و صيقل خورده و سطح سنگ ها همه به نحوى برش خورده. عينهو مناظرى كه تو فيلم ها نشون مى دن كه يه تخته سنگى روى يه پايه سنگى باريك به هيچى بنده و هر لحظه ممكنه كه بيفته.  نمى دونم اين دره با اين احجام ظريف و شكننده چند وقت زير لگدهاى مسافران و عكاس هاى سمج دوام مى آره. قشنگترين سنگى كه ديدم شبيه موج دريا بود. انگار كه خاك باد رو هوا كرده باشه و قبل از اينكه به زمين فرو بريزه زمان رو متوقف كردن. موجى از خاك. 
زياد اهل عكس گرفتن نيستم. بيشتر دوست دارم يه دل سير نگاه كنم تا عكس بگيرم. بنظرم با هر منظره اى عكس گرفتن، يجور مدرن شده از يادگارى نوشتن روى در و ديواره.  يجور اصرار بر اينكه من مى خوام مالك هر منظره زيبايى كه مى بينم باشم. بنظر من زيبايى طبيعت به آزاد بودنشه. دلم مى خواد نگاه كنم و لذت ببرم. هيچ اصرارى ندارم كه مدرك و سند جور كنم از جاهايى كه بودم يا مناظرى كه ديدم. اصلا كشف كردم كه صورتم توى همه عكس ها يه شكله؟ فقط پس زمينه اش فرق مى كنه. همون طرز نگاه، همون زاويه دهان، همون لبخند و ... همه چيز به طرز مسخره اى تكراريه. فقط پس زمينه جديده كه اغلب پشت هيكل قناصم پنهانه. همينه كه كمتر عكس مى گيرم. هر چند كه به وفور عكسبردارى مى شم. خلاصه اينكه با اينكه از اين موج خاك عكس دارم، خودتون برين ببينين!
ادامه ندارد ...

هیچ نظری موجود نیست: