۱۳۹۶ فروردین ۳, پنجشنبه

مخ ايرانى

سلام

نمى دونم ما ايرانى ها چى سرمون اومده كه انقدر در حال زندگى مى كنيم. اغلب از برنامه ريزى و دورانديشى فرارى ايم. انگار اين شده فرهنگمون. تا يه هدفى بره تو كله مون، ديگه تا رسيدن به اون هدف به هيچ چيز ديگه اى فكر نمى كنيم. از همين رانندگى مون بگير تا برنامه ريزى روزانه و هدف گذارى براى زندگى آينده.
يعنى طرف كه نشست پشت فرمون، تمام هم و غمش اينه كه از ماشين جلوييش بزنه جلو. ديگه اينكه مى ره تو ميدون يا جوب و خاكى مهم نيست. هدف اينه كه از اين جلوييه بزنم جلو!
يا وقتى صبح از خواب بيدار مى شه، مى ره تو مخش كه من امروز بايد مرباى به درست كنم. پس بايد يه سر برم ميدون تره بار و سه كيلو پرتقال و چهار كيلو سيب بخرم و شيش كيلو هم به. بعدش هم بايد به ها رو پوست كنم. خورد كنم و مربا درست كنم. ساعت ١٢ كه شد به اين فكر مى كنه كه اى واى ساعت ١٢:٣٠ دعوتيم خونه عمو اينا براى ناهار. بدو بدو كه هنوز دوش هم نگرفتم و خونه شون هم اون ور شهره. تازه يه شيرينى هم بايد سر راه بگيرم. يعنى صبحش برنامه نمى ريزه كه خب سر راه ميدون تره بار شيرينى هم بگيرم. به ها رو مى ذارم بعدظهر كه برگشتم پوست و خورد مى كنم. نخير، حتما بايد اول اون كارى رو بكنه كه اول رفت تو مخش.
والله ديدم كه ملت براى زندگيشون هم همينطور برنامه مى ريزن. طرف مى گه مى خوام شركت بزنم براى پخش و توزيع كوفت. بعد انگار از ثبت شركت تا بازاريابى و حساب كتاب كارمند و حمل و نقل و پيدا كردن سرمايه گذار و باقى كارها رو حوصله نداره فكر كنه. مرحله بعدى كه بهش فكر مى كنه گرفتن بازار ايران و خاورميانه و صادرات كوفته. يعنى انگار مخمون گنجايش برنامه چند ساله رو نداره. يه جا داره براى استارت بيزينس. مرحله بعديش هم مى شه روياپردازى و نعشگى و عشق و حال با اون روياها. خودمم همينم. والله بخدا!

هیچ نظری موجود نیست: