۱۳۸۴ بهمن ۳۰, یکشنبه

۱۷

سلام

چرا زندگی می کنيم؟
سوالی که سالها و قرنها است که مطرح است و برای بعضی مانند شعاری احمقانه است که می شنوند و فراموشش می کنند و برای برخی ديگر سوالی که با آن زندگی را فراموش می کنند.
اين يک سوال ساده نيست. نمی تواند باشد. موجودی است که ترا جذب می کند و می بلعد. می توانی به آن نگاه کنی ولی نبايد به آن خيره شوی. جذابيتی در آن نهفته است که ترا بسوی خود می کشد. جذب می شوی ٬ به آن فکر می کنی ٬ کم کم در بحر آن فرو می روی و ... ديگر نای بلند شدن نداری. ديگر نمی توانی از آن خارج شوی. می دانی که بايد فرار کنی ولی نمی توانی. کرختی تمام وجودت را می گيرد و احساس می کنی بمانند سنگی شده ای که حرکتی ندارد. شايد اين همان افسونی باشد که جادوگران با آن مردم را به سنگ تبديل می کرده اند. اين همان افسونی است که در داستانها می خوانده ام. از کودکی با آن آشنايم ولی هيچ کس به من نگفته بود که آن افسون يک سوال ساده است. اين همان است. همان افسونی که سپيدبرفی را سنگ کرد. پس اگر همان است ........... يک بوسه ...... يک بوسه ی پاک ............ يک عشق پاک ......... يک عشق پاک می تواند تو را از اين ورطه بيرون بکشد ............ عشق ........... حال می فهمم که چرا انقدر عشق مقدس است ............. تمام هدف زندگی را بايد در عشق جستجو کرد.
جواب سوال زندگی عشق است.

يك سال پيش در چنان روزی: هر روز كه می گذره دلايل و اميدهاي زندگيم پوچتر می شه، با هر موفقيتی اميد به آينده كمرنگ تر می شه و روزی شايد تنها عشق اميد زندگی من باشه و اما عشق فقط يه رابطه ی دوستی عميق بين من و يه دختر نيست. عشق لبخندی است كه به كودكان می زنم، سلامی كه به گربه ها می كنم و دستی كه برای طوطی ها تكان می دهم.

هیچ نظری موجود نیست: