به نام خدا
«مترو»
- مامان داريم کجا می ريم؟
- خونه.
- پس چرا از اينجا اومدی؟
- می خوايم با مترو بريم.
- مترو چيه؟
- وای٬ بهار چقدر سوال می کنی. الآن می ريم خودت می بينی.
زن خسته بود، مثل هر روز. از صبح زود که خانه را ترک کرده بود تا حالا يک بند کار کرده بود. تو اين فکر بود که وقتی رفت خانه بايد شام شب و ناهار فردا را درست کند و ظرف های کثيف را بشويد و خانه را جمع و جور کند. با يک حساب سرانگشتی فهميد که امروز هم وقت استراحت ندارد. کمی قدم هايش را تند کرد تا طولانی شدن راه را جبران کند. دختر ک می دويد و سعی می کرد پا به پای مادرش راه برود.
- وای مامان چقدر پله! بايد بريم اين تو؟
- آره.
- مترو تو پار کينگه؟
زن از سادگی کودک لبخند زد و گفت: «آره»
- مامان مامان ... از اون پله ها که راه می ره. بريم سوارش شيم.
زن نگاهی به تجمع پشت پله برقی کرد.
- نه مامان، شلوغه. ديرمون می شه. باشه موقع بالا رفتن.
- تورو خدا مامان، قول می دم بعدش تند راه بيام.
اما ديگر دير شده بود. زن بچه را بغل کرد تا بتواند سريعتر پله ها را پايين برود.
چشمان زن با ديدن دستگاهی که بليط ها را چک می کرد برقی زد و بليط را از کيفش درآورد.
- اِ اِ مامان بليط رو خورد.
دختر ک با وحشت به مادرش نگاه کرد. از آرامش او تعجب می کرد. زن دستش را دراز کرد و بليطی را که بيرون آمده بود برداشت و از دروازه گذشت. دخترک هنوز متعجب بود و سعی می کرد پشتش را نگاه کند تا ببيند بقيه چکار می کنند.
- اِ مامان نگاه کن نقاشی اميرحسين رو زدن رو ديوار.
دختر ک سعی می کرد با دستش تابلويی را نشان دهد که پر از خطوط رنگی و درهم بود.
- مامان نگاه، بخدا خودشه. ديروز تو مهد کشيدش.
زن فرصت نگاه کردن به تابلو را نداشت. بدنبال جايی می گشت که فقط خانمها ايستاده باشند. کبری خانم همسايشان گفته بود که اتاق خانمها خلوت تره.
- مامان پس مترو کو؟
- الآن می آد می بينيش.
زن اين جمله را گفت و با شور خاصی منتظر ماند. چند لحظه بعد صدای بادی آمد و مترو در ايستگاه توقف کرد. درست روبروی زن دری بود که خودبخود باز شد و تعدادی خانم از آن پياده شدند. زن مردد بود که آيا بايد مثل اول خط اتوبوس با صف بروند يا هر کی زودتره. آنقدر حواسش به در و ديوار ايستگاه و قطار بود که يادش رفته بود ببيند آيا صفی وجود دارد يا نه. با هجوم بقيه ی مسافرها فهميد که هر کی زودتره و دست دختر ک را گرفت و با عجله وارد شد و در نزديکترين صندلی جا گرفت. قطار تکانی خورد و براه افتاد.
- اِ مامان نگاه، شب شده.
زن با اشتياق به پنجره و سياهی پشت آن نگاه می کرد.
- نه عزيزم اينجا زيرِ زمينه، تاريکه.
- پس چرا چراغهاش رو روشن نمی کنن؟
زن سکوت کرد زيرا جواب سوال را نمی دانست.
اعلام اسم ايستگاهها از آنچه کبری خانم می گفت جالبتر بود.
- مامان پس کی می رسيم؟
- الآن می رسيم.
- قبلاها که زودتر می رسيديم.
- آخه اون موقع با اتوبوس می رفتيم.
- پس چرا امروز با اتوبوس نرفتيم؟
- مترو که بهتره.
دخترک فکر کرد که مترو بايد ارزانتر باشد. اين را بتازگی ياد گرفته بود که گران بودن دليل خوبی برای خبلی از کارها است.
وقتی خانم محترمی از پشت ديوار اعلام کرد که به آخر خط رسيده اند زن دست دختر را گرفت و بسرعت به درب قطار نزديک شد. می خواست مزه ی باز شدن خودبخودی در را بار ديگر بچشد. زن و دختر ک به سرعت به سمت پله ها رفتند.
- مامان خودت گفتی بالا رفتنی با اونا میريم.
دختر ک با انگشتانش پله های برقی را نشان می داد که ازدحام پشت آنها به صف تبديل شده بود.
- آخه خيلی ديرمون شده، باشه دفعه ی بعد.
زن با سرعت از پله ها بالا رفت و خود را به ايستگاه رساند. کبری خانم گفته بود که اگر با اولين اتوبوس نروند بايد خيلی منتظر بمانند.
- بازم بايد سوار اتوبوس شيم؟
- آره.
- مگه نگفتی امروز با مترو می ريم؟
- يه تيکه رو با مترو اومديم، بقيه ش رو با اتوبوس می ريم.
- قبلاها که همه رو با اتوبوس می رفتيم که!
زن دست دخترک را گرفت و بسرعت روی تنها صندلی خالی نشست.
دخترک از اين همه سوال بی جواب خسته بود، سرش را رها کرد و در بغل مادرش بخواب رفت. زن از اولين تجربه ی متروسواری راضی بود و سعی می کرد خود را متقاعد کند که با مترو سريعتر می رسند.
یک سال پيش در چنان روزی: اين اولين داستان کوتاهی بود که نوشتم، اينجا گذاشتمش چون حرفی برای نوشتن نداشتم و به فرصت احتياج داشتم تا به شرايط جديد خو بگيرم. بنظر خودم داستان خوبی بود و فکر می کنم فيلم کوتاه خوبی بشه. بهر حال بعد از یک مدت تصميم گرفتم که ديگه داستانهام رو اينجا نذارم چون بنظرم ارزششون کم می شه. نمیخوام بگم داستاننويس خوبی هستم ... نه ... ولی اين داستانها برای من ارزشمنده. در مورد داستانهام دوست ندارم نظر بدم و يا هدفم رو از نوشتن اون مطلب بنويسم. عقيده دارم هدف اون چيزيه که خواننده برداشت می کنه و اين که من چه می خواستم بگويم مهم نيست. حقيقت اينه که امکان داره شما اصلا اون چيزی رو که می خواستم نگيرين (که البته ضعف منه) و يا ممکنه چيزی اضافه ببينين که حتی خودم هم متوجهش نبوده باشم و من دقيقا دوست دارم که همچين اتفاقی بيفته. بنابراين برای بقيه ی داستانها سالنوشت نمی نويسم.
«مترو»
- مامان داريم کجا می ريم؟
- خونه.
- پس چرا از اينجا اومدی؟
- می خوايم با مترو بريم.
- مترو چيه؟
- وای٬ بهار چقدر سوال می کنی. الآن می ريم خودت می بينی.
زن خسته بود، مثل هر روز. از صبح زود که خانه را ترک کرده بود تا حالا يک بند کار کرده بود. تو اين فکر بود که وقتی رفت خانه بايد شام شب و ناهار فردا را درست کند و ظرف های کثيف را بشويد و خانه را جمع و جور کند. با يک حساب سرانگشتی فهميد که امروز هم وقت استراحت ندارد. کمی قدم هايش را تند کرد تا طولانی شدن راه را جبران کند. دختر ک می دويد و سعی می کرد پا به پای مادرش راه برود.
- وای مامان چقدر پله! بايد بريم اين تو؟
- آره.
- مترو تو پار کينگه؟
زن از سادگی کودک لبخند زد و گفت: «آره»
- مامان مامان ... از اون پله ها که راه می ره. بريم سوارش شيم.
زن نگاهی به تجمع پشت پله برقی کرد.
- نه مامان، شلوغه. ديرمون می شه. باشه موقع بالا رفتن.
- تورو خدا مامان، قول می دم بعدش تند راه بيام.
اما ديگر دير شده بود. زن بچه را بغل کرد تا بتواند سريعتر پله ها را پايين برود.
چشمان زن با ديدن دستگاهی که بليط ها را چک می کرد برقی زد و بليط را از کيفش درآورد.
- اِ اِ مامان بليط رو خورد.
دختر ک با وحشت به مادرش نگاه کرد. از آرامش او تعجب می کرد. زن دستش را دراز کرد و بليطی را که بيرون آمده بود برداشت و از دروازه گذشت. دخترک هنوز متعجب بود و سعی می کرد پشتش را نگاه کند تا ببيند بقيه چکار می کنند.
- اِ مامان نگاه کن نقاشی اميرحسين رو زدن رو ديوار.
دختر ک سعی می کرد با دستش تابلويی را نشان دهد که پر از خطوط رنگی و درهم بود.
- مامان نگاه، بخدا خودشه. ديروز تو مهد کشيدش.
زن فرصت نگاه کردن به تابلو را نداشت. بدنبال جايی می گشت که فقط خانمها ايستاده باشند. کبری خانم همسايشان گفته بود که اتاق خانمها خلوت تره.
- مامان پس مترو کو؟
- الآن می آد می بينيش.
زن اين جمله را گفت و با شور خاصی منتظر ماند. چند لحظه بعد صدای بادی آمد و مترو در ايستگاه توقف کرد. درست روبروی زن دری بود که خودبخود باز شد و تعدادی خانم از آن پياده شدند. زن مردد بود که آيا بايد مثل اول خط اتوبوس با صف بروند يا هر کی زودتره. آنقدر حواسش به در و ديوار ايستگاه و قطار بود که يادش رفته بود ببيند آيا صفی وجود دارد يا نه. با هجوم بقيه ی مسافرها فهميد که هر کی زودتره و دست دختر ک را گرفت و با عجله وارد شد و در نزديکترين صندلی جا گرفت. قطار تکانی خورد و براه افتاد.
- اِ مامان نگاه، شب شده.
زن با اشتياق به پنجره و سياهی پشت آن نگاه می کرد.
- نه عزيزم اينجا زيرِ زمينه، تاريکه.
- پس چرا چراغهاش رو روشن نمی کنن؟
زن سکوت کرد زيرا جواب سوال را نمی دانست.
اعلام اسم ايستگاهها از آنچه کبری خانم می گفت جالبتر بود.
- مامان پس کی می رسيم؟
- الآن می رسيم.
- قبلاها که زودتر می رسيديم.
- آخه اون موقع با اتوبوس می رفتيم.
- پس چرا امروز با اتوبوس نرفتيم؟
- مترو که بهتره.
دخترک فکر کرد که مترو بايد ارزانتر باشد. اين را بتازگی ياد گرفته بود که گران بودن دليل خوبی برای خبلی از کارها است.
وقتی خانم محترمی از پشت ديوار اعلام کرد که به آخر خط رسيده اند زن دست دختر را گرفت و بسرعت به درب قطار نزديک شد. می خواست مزه ی باز شدن خودبخودی در را بار ديگر بچشد. زن و دختر ک به سرعت به سمت پله ها رفتند.
- مامان خودت گفتی بالا رفتنی با اونا میريم.
دختر ک با انگشتانش پله های برقی را نشان می داد که ازدحام پشت آنها به صف تبديل شده بود.
- آخه خيلی ديرمون شده، باشه دفعه ی بعد.
زن با سرعت از پله ها بالا رفت و خود را به ايستگاه رساند. کبری خانم گفته بود که اگر با اولين اتوبوس نروند بايد خيلی منتظر بمانند.
- بازم بايد سوار اتوبوس شيم؟
- آره.
- مگه نگفتی امروز با مترو می ريم؟
- يه تيکه رو با مترو اومديم، بقيه ش رو با اتوبوس می ريم.
- قبلاها که همه رو با اتوبوس می رفتيم که!
زن دست دخترک را گرفت و بسرعت روی تنها صندلی خالی نشست.
دخترک از اين همه سوال بی جواب خسته بود، سرش را رها کرد و در بغل مادرش بخواب رفت. زن از اولين تجربه ی متروسواری راضی بود و سعی می کرد خود را متقاعد کند که با مترو سريعتر می رسند.
یک سال پيش در چنان روزی: اين اولين داستان کوتاهی بود که نوشتم، اينجا گذاشتمش چون حرفی برای نوشتن نداشتم و به فرصت احتياج داشتم تا به شرايط جديد خو بگيرم. بنظر خودم داستان خوبی بود و فکر می کنم فيلم کوتاه خوبی بشه. بهر حال بعد از یک مدت تصميم گرفتم که ديگه داستانهام رو اينجا نذارم چون بنظرم ارزششون کم می شه. نمیخوام بگم داستاننويس خوبی هستم ... نه ... ولی اين داستانها برای من ارزشمنده. در مورد داستانهام دوست ندارم نظر بدم و يا هدفم رو از نوشتن اون مطلب بنويسم. عقيده دارم هدف اون چيزيه که خواننده برداشت می کنه و اين که من چه می خواستم بگويم مهم نيست. حقيقت اينه که امکان داره شما اصلا اون چيزی رو که می خواستم نگيرين (که البته ضعف منه) و يا ممکنه چيزی اضافه ببينين که حتی خودم هم متوجهش نبوده باشم و من دقيقا دوست دارم که همچين اتفاقی بيفته. بنابراين برای بقيه ی داستانها سالنوشت نمی نويسم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر