۱۳۸۴ اسفند ۱۵, دوشنبه

۱۹ (یک داستان کوتاه)

‫به نام خدا‬


«مترو»
‫- مامان داريم کجا می ريم؟‬
‫- خونه.‬
‫- پس چرا از اينجا اومدی؟‬
‫- می خوايم با مترو بريم.‬
‫- مترو چيه؟‬
‫- وای٬ بهار چقدر سوال می کنی. الآن می ريم خودت می بينی.‬


‫زن خسته بود، مثل هر روز. از صبح زود که خانه را ترک کرده بود تا حالا يک بند کار کرده بود. تو اين فکر بود‬ ‫که وقتی رفت خانه بايد شام شب و ناهار فردا را درست کند و ظرف های کثيف را بشويد و خانه را جمع و جور کند. با‬ ‫يک حساب سرانگشتی فهميد که امروز هم وقت استراحت ندارد. کمی قدم هايش را تند کرد تا طولانی شدن راه را‬ ‫جبران کند. دختر ک می دويد و سعی می کرد پا به پای مادرش راه برود.‬


‫- وای مامان چقدر پله! بايد بريم اين تو؟‬
‫- آره.‬
‫- مترو تو پار کينگه؟‬
‫زن از سادگی کودک لبخند زد و گفت: «آره»‫
- مامان مامان ... از اون پله ها که راه می ره. بريم سوارش شيم.‬


‫زن نگاهی به تجمع پشت پله برقی کرد.‬


‫- نه مامان، شلوغه. ديرمون می شه. باشه موقع بالا رفتن.‬
‫- تورو خدا مامان، قول می دم بعدش تند راه بيام.‬


‫اما ديگر دير شده بود. زن بچه را بغل کرد تا بتواند سريعتر پله ها را پايين برود.‬
‫چشمان زن با ديدن دستگاهی که بليط ها را چک می کرد برقی زد و بليط را از کيفش درآورد.‬


‫- اِ اِ مامان بليط رو خورد.‬


‫دختر ک با وحشت به مادرش نگاه کرد. از آرامش او تعجب می کرد. زن دستش را دراز کرد و بليطی را که بيرون‬ ‫آمده بود برداشت و از دروازه گذشت. دخترک هنوز متعجب بود و سعی می کرد پشتش را نگاه کند تا ببيند بقيه‬ ‫چکار می کنند.‬


‫- اِ مامان نگاه کن نقاشی اميرحسين رو زدن رو ديوار.‬


‫دختر ک سعی می کرد با دستش تابلويی را نشان دهد که پر از خطوط رنگی و درهم بود.‬


‫- مامان نگاه، بخدا خودشه. ديروز تو مهد کشيدش.‬


‫زن فرصت نگاه کردن به تابلو را نداشت. بدنبال جايی می گشت که فقط خانمها ايستاده باشند. کبری خانم‬ همسايشان گفته بود که اتاق خانمها خلوت تره.‬


‫- مامان پس مترو کو؟‬
‫- الآن می آد می بينيش.‬


‫زن اين جمله را گفت و با شور خاصی منتظر ماند. چند لحظه بعد صدای بادی آمد و مترو در ايستگاه توقف کرد.‬ ‫درست روبروی زن دری بود که خودبخود باز شد و تعدادی خانم از آن پياده شدند. زن مردد بود که آيا بايد مثل اول خط‬ ‫اتوبوس با صف بروند يا هر کی زودتره. آنقدر حواسش به در و ديوار ايستگاه و قطار بود که يادش رفته بود ببيند آيا‬ ‫صفی وجود دارد يا نه. با هجوم بقيه ی مسافرها فهميد که هر کی زودتره و دست دختر ک را گرفت و با عجله وارد شد و‬ ‫در نزديکترين صندلی جا گرفت. قطار تکانی خورد و براه افتاد.‬
 
‫- اِ مامان نگاه، شب شده.‬
 
‫زن با اشتياق به پنجره و سياهی پشت آن نگاه می کرد.‬
 
‫- نه عزيزم اينجا زيرِ زمينه، تاريکه.‬
‫- پس چرا چراغهاش رو روشن نمی کنن؟‬
 
‫زن سکوت کرد زيرا جواب سوال را نمی دانست.‬

‫اعلام اسم ايستگاهها از آنچه کبری خانم می گفت جالبتر بود.‬
 
‫- مامان پس کی می رسيم؟‬
‫- الآن می رسيم.‬
‫- قبلاها که زودتر می رسيديم.‬
‫- آخه اون موقع با اتوبوس می رفتيم.‬
‫- پس چرا امروز با اتوبوس نرفتيم؟‬
‫- مترو که بهتره.‬
 
‫دخترک فکر کرد که مترو بايد ارزانتر باشد. اين را بتازگی ياد گرفته بود که گران بودن دليل خوبی برای خبلی‬ ‫از کارها است.‬
‫وقتی خانم محترمی از پشت ديوار اعلام کرد که به آخر خط رسيده اند زن دست دختر را گرفت و بسرعت به درب‬ ‫قطار نزديک شد. می خواست مزه ی باز شدن خودبخودی در را بار ديگر بچشد.‬ ‫زن و دختر ک به سرعت به سمت پله ها رفتند.‬
 
‫- مامان خودت گفتی بالا رفتنی با اونا میريم.‬
 
‫دختر ک با انگشتانش پله های برقی را نشان می داد که ازدحام پشت آنها به صف تبديل شده بود.‬
 
‫- آخه خيلی ديرمون شده، باشه دفعه ی بعد.‬


‫زن با سرعت از پله ها بالا رفت و خود را به ايستگاه رساند. کبری خانم گفته بود که اگر با اولين اتوبوس نروند‬ ‫بايد خيلی منتظر بمانند.‬
 
‫- بازم بايد سوار اتوبوس شيم؟‬
‫- آره.‬
‫- مگه نگفتی امروز با مترو می ريم؟‬
‫- يه تيکه رو با مترو اومديم، بقيه ش رو با اتوبوس می ريم.‬
‫- قبلاها که همه رو با اتوبوس می رفتيم که!‬

‫زن دست دخترک را گرفت و بسرعت روی تنها صندلی خالی نشست.‬
‫دخترک از اين همه سوال بی جواب خسته بود، سرش را رها کرد و در بغل مادرش بخواب رفت. زن از اولين تجربه ی‬ ‫متروسواری راضی بود و سعی می کرد خود را متقاعد کند که با مترو سريعتر می رسند.‬

 
یک سال پيش در چنان روزی: اين اولين داستان کوتاهی بود که نوشتم، اينجا گذاشتمش چون حرفی برای نوشتن‬ ‫نداشتم و به فرصت احتياج داشتم تا به شرايط جديد خو بگيرم. بنظر خودم داستان خوبی بود و فکر می کنم فيلم کوتاه‬ ‫خوبی بشه. بهر حال بعد از یک مدت تصميم گرفتم که ديگه داستانهام رو اينجا نذارم چون بنظرم ارزششون کم‬ ‫می شه. نمیخوام بگم داستاننويس خوبی هستم ... نه ... ولی اين داستانها برای من ارزشمنده. در مورد داستانهام‬ ‫دوست ندارم نظر بدم و يا هدفم رو از نوشتن اون مطلب بنويسم. عقيده دارم هدف اون چيزيه که خواننده برداشت می کنه‬ ‫و اين که من چه می خواستم بگويم مهم نيست. حقيقت اينه که امکان داره شما اصلا اون چيزی رو که می خواستم‬ ‫نگيرين (که البته ضعف منه) و يا ممکنه چيزی اضافه ببينين که حتی خودم هم متوجهش نبوده باشم و من دقيقا‬ ‫دوست دارم که همچين اتفاقی بيفته. بنابراين برای بقيه ی داستانها سالنوشت نمی نويسم.

هیچ نظری موجود نیست: