۱۳۸۴ اسفند ۱۸, پنجشنبه

۲۰ (یک داستان دیگر)

به نام خدا

گنج

- بيا بريم ٬ اگه ببيندمون کارمون ساخته اس.
- نترس اينجا نمی بيندمون.
موش بزرگتر در انتهای خم سوراخ منتظر بود و چنان بخود ميلرزيد که صدای دندانهايش بوضوح شنيده می شد. موش
ديگر که بنظر جوانتر می آمد در دهانه ی سوراخ کز کرده بود و چيزی را می پاييد.
- نگاه ٬ داره روش خاک می ريزه.
- آخه بتو چه که اون چی رو قايم می کنه. چيکارش داری ٬ بيا بريم.
- حتما چيز مهميه که اينجوری خاکش کرده.
- چرا هر چی که قايم شده باشه مهمه؟ يادته در مورد سگه هم همين رو ميگفتی ... يه مشت استخوان پوسيده.
- بجاش حالا ميدونيم که سگها برای چی زمين رو می کنن؟
- که چی؟
موش جوان جوابی نداد ٬ ولی لااقل ديگر آن حس کنجکاوی که آزارش می داد را نداشت.
سايه ای دهانه ی سوراخ را تاريک کرد و موش جوان خود را به کناری کشيد ٬ ننفس هر دو در سينه حبس شده بود.
سايه مثل ابری که خورشيد را معطل کند کنار رفت و دهانه دوباره روشن شد.
- مثل اينکه رفت.
- از کجا ميدونی ٬ شايد همين بغل باشه.
اما موش جوان ديگر طاقت نداشت. سرش را از سوراخ بيرون آورد و بسرعت به درون خزيد.
- ديدت؟
- نه .... لم داده زير درخت ٬ داره خودش رو ميليسه.
موش جوان سعی کرد خود را آرام نشان دهد ولی از ديدن گربه روبروی سوراخ جاخورده بود.
- بيا بريم. اگه بوتو بشنوه چی؟
- نترس دماغش لای پشمهای کثيفش گير کرده ٬ فعلا چيزی نمی شنوه.
موش جوان از جسارت خودش تعجب کرد ٬ احساس خوبی بود.
- فکر کنم ديگه رفته باشه.
موش جوان دوباره سرش را بيرون برد و با احتياط اطراف را نگاه کرد ٬ از گربه خبری نبود. درخت کاج و ميوه ها و
برگهای سوزنی آن که همه جا بچشم می خوردند و بوته های شمشاد که مثل ديواری دو طرف را گرفته بودند. نزديک
درخت کپه ی خاک کم ارتفاعی بچشم می خورد. کاملا مشخص بود که چاله ای دوباره پر شده است. موش با احتياط
از سوراخ بيرون آمد و بسمت کپه رفت. موش بزرگتر که بدنبال دوستش تا دهانه ی سوراخ آمده بود بسيار نگران و
آشفته بود. موش کوچک ديگر تحمل نداشت ٬ بسرعت زمين را کند تا به گنچ پنهان گربه برسد.
در ته چاله ماده ی قهوه ای رنگی بچشم ميخورد که با کمی مايع مخلوط شده بود. موش کوچک با هيجان به
کشف خود نگاه می کرد.
- چی پيدا کردی؟
- نمی دونم ٬ تا حالا از اينا نديدم.
موش بزرگتر به خود اجازه داد که کشف دوستش را ببيند.
- اَه .... اين ديگه چيه؟
- شايد ... شايد يه داروی قدرت بخش باشه.
موش کوچک بسيار هيجانزده بود ٬ فکرش بسرعت کار می کرد و روياهای شيرينی را بخاطرش می رساند.
- شايد هم اگر اينو بخورم ديگه گشنه ام نشه ..... شايد بتونم مثل گربه از درخت و ديوار بالا برم ..... شايد هم مثل
گربه قوی بشم ..... شايد هم جاودانه بشم.
- بنظر من که قابل خوردن نيست.
- چرا هست. بايد امتحانش کنم.
موش کوچک سرش را بداخل چاله برد و قطعه ای از آن را خورد.
- چه مزهايه؟
- اَه اَه .... خيلی بدمزه است. تلخه.
- گفتم که.
- ولی همه ی داروها بدمزه هستن. اگر بخوام جاويد بشم بايد تلخيش رو تحمل کنم.
موش کوچک اين را گفت و تمام چاله را ليسيد. خيلی سخت بود اما بخاطر باورش اين کار را کرد.
- تو ديوونه ای.
- احساس می کنم قويتر شدم.
دو موش به درون سوراخ بازگشتند. موش کوچک چنان در افکارش غرق بود که نمی توانست درست راه برود.
فردای آن روز موشها در غم از دست دادن دوست کوچکشان گريستند.
از آن به بعد آنها فهميدند که گربه مدفوع خود را چال می کند.

هیچ نظری موجود نیست: