سلام
چند وقت پیش که داشتم خسته و مونده از سر کار بر میگشتم، یه بابایی جلوم رو گرفت و خواست که بهش کمک کنم. ترک بود و معلوم بود که مهاجره. اول شروع کرد ترکی حرف زدن. بعد که بهش گفتم ترک نیستم خدا رو قسم خورد که گیر افتاده و احتیاج به کمک داره. چهره و صداش چنان درمانده بود که باورش کردم. میگفت که ماشینش بنزین تموم کرده و کیف پولش رو هم سر کار جا گذاشته. ۲۰ یورو میخواست که بنزین بزنه و بره خونهاش ... میدونم، میدونم. خیلی راههای دیگه هم بود. که براش بلیط قطار بگیرم تا سر کارش و ... ولی خب باورش کردم. بهش بیست یورو دادم و گفتم که من هم دانشجوام. این برای من خیلی پوله و بهت اعتماد کردم. خدا رو قسم خورد که اعتمادم رو نابود نمیکنه و شماره حسابم رو گرفت که مبلغ رو برام واریز کنه!
به تقریب یه هفتهای گذشته و خبری نشده. امیدوارم خبری بشه. نه بخاطر حسابم که منفیایه. نه بخاطر اینکه اون بیست یورو پول چند ساعت عرق ریختن من بود. حتی نه بخاطر اینکه به خداش قسم خورد ... نمیخوام این دو مثقال اعتمادی که به ملت داشتم هم نابود بشه!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر