سلام
امروز روز اول سال بود. صبح خونه باباجون و مامانجون بودیم. بعد از سالها دوباره یک سفره هفتسین شاد داشتیم. دخترداییها بزرگ شدن و شیطنتهاشون فضا رو دلنشین میکنه … من جای خاله کوچیکه رو گرفتم و با بچهها شوخی و بازی میکنم … لذتبخشه. با بچهها بازی کردن و سر به سرشون گذاشتن خیلی لذتبخشه … مامانجون دیگه بیشتر در توهماتش زندگی میکنه. خاطرات و آرزوها و داستانهای جوونیاش در هم آمیختهان و نمیتونه تشخیص بده که کدوم یکی به واقع اتفاق افتاده. من رو کنار کشید که هر وقت تو رو میبینم میدونی یاد چی میافتم؟ یاد اون زمانی که با هم سوار اسب بودیم و میرفتیم. بعد یه سری اومدن گفتن همه باید از اسب پیاده شن. تو من رو بردی … یاد اون دوران بخیر.
از وقتی که خوابش رو دیدم هوایی شدم که بهش سر بزنم … با مادر رفتیم آسدمحمد. چند قطره اشک اون چیزی نیست که تو دل منه. یه هقهقی تو گلومه که هنوز رها نشده … این بار هم نشد. باید تنها باشم … وقتی کسی هست نمیتونم …
به مادر گفتم که ماشین رو نگه دار. برام حرف بزن … اون چیزی که تو دلت هست رو بگو … گفت حرفی ندارم … اصرار کردم … گفت که چیزی نیست … کمکش کردم … شروع کرد … مادر خیلی سختی کشیده … من شاید یک دهم اون اتفاقات رو هم درک نکرده باشم. همیشه و در همه حال سعی کرده که ما چیزی نفهمیم … هنوز که هنوزه بعد از این همه سال رازهایی در سینه داره که وقتی میگه خشکم میزنه … یعنی اینطوری بود؟ … حق مادر من این نبود … شاید باید بهترین زندگی رو میداشت. لیاقتش رو داشت. لیاقت خیلی بیشتر از اینها رو داشت … ولی نشد … تقصیر اون نبود ولی نشد …
من خودخواهم … مادر رو تنها گذاشتم که خودم پیشرفت کنم … من اگر ایران بودم میتونستم کمکش باشم … هرچند … اون زمانی که بودم هم جا زدم … میدونی؟ … یه وقتایی فشار انقدر زیاد میشه که باید جا بزنی. باید جا بزنی تا یه کسی که محکمتره بار تو رو هم به دوش بکشه … یه کسی مثل مادر …
گفت که خاطراتش رو نوشته و ضبط کرده … حتم دارم که با خوندن و شنیدن تک تک کلماتش اشک خواهم ریخت. به اندازه تمام اشکهایی که اون فرو خورده من اشک خواهم ریخت.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر