سلام
رفتم خرید. توی یه مغازهی ۱۲ متری ۴ نفر فروشنده نشستن. یکیشون که چهارچشمی رفته تو ساندویچش و از ترس سرش رو بلند نمیکنه که ازش نپرسم. دو تاشون بر و بر من رو نگاه میکنن و یه جوری شاکی هستن که چرا خلوتشون رو بهم زدم. چهارمی همونطور که داره شیشهها رو تمیز میکنه میگه بفرمایید …
رفتم مترو … کتاب مترو ۵۳ … شیطان در صحنه … راهکارهایی برای فرار از چنگال کسب حلال!
من آدم فضولی نیستمها ولی خب آدم میشنوه دیگه … مدرسه که بودیم یه رفیقی داشتیم خیلی وضع مالیشون توپ بود. اون موقع روزی ۵۰۰۰ تومن میداد به ما که هواش رو داشته باشیم. کسی بهش تجاوز مجاوز نکنه …
سلام … چی درست کردی؟ … من ایرانخودروام. دارم میآم … چی؟ سوسیس؟ ببین من پول برنداشتم با خودم. خب یهویی گفتی دیگه. پول برنداشتم با خودم … ببین برنج بذار. آره برنج بذار میخوریم یه چیزی …
نه بابا … من که ندیدم اعصاب ملت خوردتر از قبل باشه … همونطوری هستن که بودن. تنها دعوایی که دیدم تو فرودگاه بود. مردک جوگیر چنان و داد و بیداد مسخرهای راه انداخته بود که میخواستم برم خفهاش کنم. الکی گیر داده بود به پلیس فرودگاه که با من درست صحبت کن … از نظر من که خودش از همه لاتتر بود … نه بابا پشتش به این گرم بود که دو تا بچه تو بغلش بود و مطمئن بود که پلیس ملاحظه بچههاش رو میکنه و کاریش نداره …
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر