۱۳۹۳ اسفند ۲۹, جمعه

نوروز

سلام

قراره چند ساعت دیگه بریم رستوران و همه فامیل هم بیان اونجا. یه شامی بخوریم و بعدش هم بریم خونه مامانجون، باباجون شب نشینی تا سال تحویل شه. این اولین سالیه که هیچ کدومشون نیستن. ولی عید هست!
از وقتی که رضا رفت، هیچ نوروزی برای من عید نشد. برای دیگران هم. این رو از سکونشون می فهمم. کسی چیزی نمی گه، ولی کسی هم دست و دلش به چیدن سفره نمی ره. من پا می شم و از شور و شوق بچه ها استفاده می کنم که سفره رو بچینیم. مرگ چیز غریبیه. حقه، ولی غریبه. حالا می فهمم که چرا همه می خوان باز گردن به بچگی شون ... برای فرار از مرگ ... بچه چیزی از مرگ به دل نمی گیره. فراموشش می کنه و از کنارش می گذره ... ولی ماها نمی تونیم. الان ده سالی هست که از اون روز گذشته. همه به زندگی هامون برگشتیم و شکایتی هم نیست. ولی برای ما یک چیز به مرگ رضا گره خورده، عید نوروز!

هیچ نظری موجود نیست: